تو مردی و نظرت در جهان جان نگریست


چو باز زنده شدی زین سپس بدانی زیست

هر آن کسی که چو ادریس مرد و بازآمد


مدرس ملکوتست و بر غیوب حفیست

بیا بگو به کدامین ره از جهان رفتی


و زان طرف به کدامین ره آمدی که خفیست

رهی که جمله جان ها به هر شبی بپرند


که شهر شهر قفس ها به شب ز مرغ تهیست

چو مرغ پای ببسته ست دور می نپرد


به چرخ می نرسد وز دوار او عجمیست

علاقه را چو ببرد به مرگ و بازپرد


حقیقت و سر هر چیز را ببیند چیست

خموش باش که پرست عالم خمشی


مکوب طبل مقالت که گفت طبل تهیست